انتظارفرج

باسلام ازاینکه به وبلاگ خودسرزدین متشکرم ازشما خواهشمندم که نظرات خودتون رومنعکس کنید

انتظارفرج

باسلام ازاینکه به وبلاگ خودسرزدین متشکرم ازشما خواهشمندم که نظرات خودتون رومنعکس کنید

توسل به حضرت زینب (علیهاالسلام)

حضرت زینب علیهاالسلام

سرت را پایین مى‏اندازى، طاقت این که سر بلند کنى و به چشمان مادر خیره شوى را ندارى. نگاهت را به گوشه تاقچه روى عکس پدر، که خیره نگاهت مى‏کند، ثابت مى‏کنى؛ این روزها عجیب دلِ گرفته‏اى دارى!

هنوز نتوانسته‏اى باور کنى که براى همیشه، خانه‎نشین شده‏اى. وقتى یادت مى‏آید که درس و مدرسه را براى همیشه مى‏خواهى ترک کنى، دلت مى‏سوزد. احساس مى‏کنى از نوک پا تا سرت تیر مى‏کشد و اندوهى عمیق تو را از بودن، پشیمان مى‏کند.

ـ فوزیه، دخترم! اینقدر به خودت فشار نیار، من تحمّل غصّه‏هاى تو را ندارم.

نگاهت را بر مى‏گردانى؛ به گوشه اتاق که مادر نشسته خیره مى‏شوى؛ یک لحظه آرزو مى‏کنى کاش پاهایت رمقى در خود داشت و مى‏توانستى بلند شوى، مى‏دویدى و مادر را در آغوش مى‏کشیدى!

  

حضرت زینب علیهاالسلام

سرت را پایین مى‏اندازى، طاقت این که سر بلند کنى و به چشمان مادر خیره شوى را ندارى. نگاهت را به گوشه تاقچه روى عکس پدر، که خیره نگاهت مى‏کند، ثابت مى‏کنى؛ این روزها عجیب دلِ گرفته‏اى دارى!

هنوز نتوانسته‏اى باور کنى که براى همیشه، خانه‎نشین شده‏اى. وقتى یادت مى‏آید که درس و مدرسه را براى همیشه مى‏خواهى ترک کنى، دلت مى‏سوزد. احساس مى‏کنى از نوک پا تا سرت تیر مى‏کشد و اندوهى عمیق تو را از بودن، پشیمان مى‏کند.

ـ فوزیه، دخترم! اینقدر به خودت فشار نیار، من تحمّل غصّه‏هاى تو را ندارم.

نگاهت را بر مى‏گردانى؛ به گوشه اتاق که مادر نشسته خیره مى‏شوى؛ یک لحظه آرزو مى‏کنى کاش پاهایت رمقى در خود داشت و مى‏توانستى بلند شوى، مى‏دویدى و مادر را در آغوش مى‏کشیدى!

آب دهانت را قورت مى‏دهى. بغضى سنگین، گلویت را مى‏فشارد. مى‏خواهى چیزى به مادر بگویى؛ مى‏خواهى چیزى بگویى و درد مادر را کمى تسکین دهى. زبان در دهانت نمى‏چرخد. پرده اشک جلوى چشمانت را مى‏گیرد و چهره شکسته و خسته مادر را تار مى‏بینى.

مادر خیره نگاهت مى‏کند. زیر لب چیزهایى را زمزمه مى‏کند. دلت برایش مى‏سوزد؛ آرزو مى‏کنى کاش هرگز نبودى! مادر این روزها غصّه‏هاى زیادى برایت خورده بود؛ شب‏ها تا دمیدن آفتاب با چشمانى اشکبار برایت دعا کرده بود، احساس شرم مى‏کنى، فکر مى‏کنى «بودنت» تنها غصّه دادن به مادر است. آه سردى از گلو بیرون مى‏دهى، چشمانت را براى لحظه‏اى مى‏بندى.

ـ انگار قسمت من این بوده! با سرنوشت که نمى‏شه جنگید؛ شما هم غصّه من را نخورید، خداى ما هم بزرگه.

مادر تکانى به خودش مى‏دهد؛ قامتش را خمیده‏تر از همیشه مى‏بینى؛ نزدیکت مى‏آید. مى‏خواهى بلند شوى، اما پاهایت رمقى در خود نمى‏بیند که همراهیت کند.

مادر دست روى شانه‏ات مى‏گذارد. چشم به چهره مادر مى‏دوزى، چشمانش خیسِ اشک مى‏شود. دستان سردت را توى دستان لرزانش مى‏گیرد.

ـ شرمنده‏ام دخترم! دیگر نمى‏دونم چه کار کنم؟ به کدوم دکتر نشانت دهم؟

سرت را پایین مى‏اندازى، احساس تشنگى مى‏کنى؛ مى‏خواهى از مادر جرعه‏اى آب بگیرى، اما مى‏بینى آب هم نمى‏تواند عطشت را از بین ببرد.

ـ علاج من مادر! علاج من فقط دست خانم زینب هست و بس.

و بعد در حالى که اشک در چشمانت حلقه زده، مى‏گویى:

ـاین روزها، مال اونه، صاحبش اونه. تو رو قسمت مى‏دم به حقّ این روزها منو ببرید حرم خانم. دیگر کارى به کار من نداشته باشید؛ خانم خودش مى‏دونه از مهمونش چه جور پذیرایى کنه.

مادر چیزى نمى‏گوید، دست روى زمین مى‏گذارد و به زحمت بلند مى‏شود.

ـ محسن، محسن پسرم!

ـ بله مادر! چیزى شده، اتفاقى افتاده؟

مادر با دست اشاره به تو مى‏کند:

ـ محسن جان، پسرم! امشب شب عزیزیه، فوزیه را بردارید ببرید به شام، شاید بى‏بى زینب خودش یه نظرى به حال دخترم بکنه.

محسن نگاهت مى‏کند؛ سرت را پایین مى‏اندازى تا نگاهت با نگاه محسن گره نخورد.

ـ خواهر! تو خودت خواستى برى شام؟

با تکان دادن سر، به برادر مى‏فهمانى که دلت هواى شام کرده و خودت خواسته‏اى. محسن از جا بلند مى‏شود:

ـ آخه تو را با این حال چگونه از شهر حلب تا شام ببریم؟ راهِ کمى نیست. تازه، تو را نمى‏توانیم با این حالى که دارى، تکونت بدیم!

از حرف محسن دلخور مى‏شوى:

ـ داداش! تو رو به خدا، دلم یه ندایى مى‏ده. منو ببرید حرمش تا شفامو از خودش بگیرم.

محسن کنار پنجره مى‏رود و از پشت شیشه کدر، چشم به حیاط مى‏دوزد. صداى نوحه و عزادارى از بلندگو بلند مى‏شود و سکوت خانه را به هم مى‏زند. محسن نفس عمیقى مى‏کشد:

ـ اگر قراره شفات بده، اگه مى‏خواد نظرى به تو بکنه، تو همین گوشه که خوابیدى، همین جا که هستى، شفات مى‏ده. اینو بدون هر جا باشى، شفا مى‏گیرى.

حضرت زینب علیهاالسلام

محسن حرفش را که به اتمام مى‏رساند، با عجله از اتاق خارج مى‏شود، صدایش را مى‏شنوى که مى‏گوید:

ـ مامان! زنجیر منو کجا گذاشتى؟ دیشب که از هیأت اومدم، گذاشته بودم روى تاقچه.

دستت را از زیر لحاف بیرون مى‏آورى؛ دسته زنجیر را که از عرق کف دستت خیس شده، مى‏بینى. آخه دیشب از همان لحظه که محسن زنجیر را روى تاقچه گذاشته بود، از مادر خواسته بودى آن را برایت بیاورد. تا صبح، چشم به زنجیر دوخته بودى؛ بارها از خود پرسیده بودى: چندین بار این زنجیر با سوز سینه و اشک برادر بالا و پایین آمده بود؟ دلت مى‏خواست بلند مى‏شدى پیراهن برادر را کنار مى‏زدى و کبودى‏هایى که زنجیر از خود به جاى گذاشته بود را مى‏دیدى. صداى مادر توجه‏ات را به خود جلب مى‏کند:

ـ فوزیه! زنجیر را دیشب دادم دستت، کجا گذاشتى؟

تکانى به خودت مى‏دهى، دستت را بالا مى‏آورى و زنجیر را به مادر مى‏دهى.

ـ مامان! شما برید، دلم مى‏خواد تنها باشم. برید مهمون حسین مظلوم و غریب شوید؛ واسم دعا کنید، دعاى شما مستجاب مى‏شه.

حرفایت همچون تیرى، دل مادر را مى‏سوزاند. سر بر مى‏گرداند تا اشکش را نبینى. شانه‏هایش که تکان مى‏خورد، مى‏فهمى که مادر دلسوخته‏تر از توست.

تاریکى، فضاى اتاق را در بر مى‏گیرد. چشم مى‏چرخانى، چیزى نمى‏بینى؛ تنها نورى که دلت را روشن مى‏کند، نور ماه است. صداى گریه و سینه زنى از توى کوچه به گوشت مى‏رسد. مى‏خواهى بلند شوى و از پشت پنجره چشم به عاشقانى بدوزى که به عشق حسینشان آمده‏اند و عزادارى مى‏کنند.

دستانت را روى زمین مى‏گذارى و خودت را به سوى پنجره مى‏کشانى. دردى توى بدنت مى‏پیچد؛ لرزه بر بدنت حاکم شده و با سر بر زمین مى‏افتى. درد پاهایت شدّت مى‏گیرد. اتاق با تمامى وسایلش دور سرت به چرخش در مى‏آید. تحمّلت را از دست مى‏دهى، بغض سنگینى که در این چند روزه گلویت را مى‏فشارد و به خاطر مادرت کنترل کرده‏اى، مى‏شکند. فریاد بلندى مى‏زنى؛ چشمهایت را مى‏بندى:

ـ یا حسین! قربون غریبى‏ات برم؛ قربون مظلومى‏ات برم. مظلومى که به خاطر مظلومیتش، به خاطر تنهایى‏اش، کوچک‏ترین فرزندش را جلوى تیر دشمن گرفت؛ از دشمن براى فرزند شش ماه‏اش آب خواست. تو را به همون فرزندت قسم مى‏دم، بر لباى تشنه‏اش و گلوى خشکیده‏اش! کمکم کن، نجاتم بده. من دیگر تحمّل ندارم.

انگار کبوتر دلت در حرم بى‏بى به پرواز درآمده؛ دست توسّل به سمت ضریح گرفته‏اى و با ناله‏اى جانسوز، عرضه مى‏دارى:

ـ زینب جان! دلم گرفته؛ خانم جون! دارم دق مى‏کنم، دارم خفه مى‏شم. دیگر طاقت ندارم، یا باید شفام بدى یا براى همیشه دعوتم کنى پیش خودت. تورو قَسم مى‏دم به بدن تکّه تکّه برادرت، به مظلومیت مادرت!

صداى گریه‏ات آنقدر بلند مى‏شود که دیگر نه چیزى مى‏بینى و نه چیزى مى‏شنوى؛ خودت هم نمى‏دانى که چشمهایت گرمِ خواب شده است!

صداى اذان صبح توى گوشت مى‏پیچد. چشمهایت را نیمه‏باز مى‏کنى، دلت با شنیدن آواى دلنشین «مؤذّن» آرام مى‏شود. مى‏خواهى بلند شوى، نمى‏توانى؛ مى‏خواهى وضو بگیرى و نمازت را به جا بیاورى. یکباره احساس مى‏کنى کسى دستتو گرفته؛ صداى مهربان و دلنشینى مى‏شنوى که به تو مى‏گوید:

ـ بلند شو؛ برخیز فوزیه!

چیزى نمى‏فهمى، ندایى از عمق دلت مى‏گوید: «دستش را بگیر و بلند شو.» دستش را محکم به دست مى‏گیرى؛ بدون اینکه خودت بدانى چه شده، از جا بلند مى‏شوى. انگار از یاد برده‏اى که پاهایت طاقت نگه داشتن جسم سنگینت را ندارد!

باورکردنش برایت مشکل است. هنوز نمى‏دانى خواب هستى یا بیدار. چشم در اطراف مى‏چرخانى، کسى را نمى‏بینى؛ قدمهایت را آهسته بر مى‏دارى. چشمت به مادرت مى‏افتد که گوشه‏اى به خواب رفته. احساس سبکى مى‏کنى؛ آنقدر سبک شده‏اى که مى‏خواهى پرواز کنى. ناخودآگاه لبانت حرکت مى‏کند:

ـ اللّه اکبر، اللّه اکبر، لا اله الاّ اللّه. خدایا! شکرت، قربونت برم خانم.

و سپس با دیدگانى بارانى و لبى پرتبسّم مى‏گویى:

ـ مامان! پاشو ببین خانم زینب شفام داد. پاشو ببین دستامو گرفت. ببین دیگه فلج نیستم. مامان! چشماتو باز کن.

مادر بیدار شده و حیرت زده نگاهت مى‏کند. چشمانش را با دست مى‏مالد. انگار هنوز شفاى دخترش را باور نکرده است. خودت را در آغوشش مى‏اندازى، مادر نیز تو را در آغوش مى‏فشارد و بوسه بارانت مى‏کند. گاه دستانش را به سوى آسمان بلند کرده، و زبان به شکر مى‏گشاید و همچنان با شوق، نگاهت مى‏کند.

سیلاب اشک، صورتت را خیس مى‏کند. به تصویر و قاب عکس «کربلا» نگاه مى‏کنى و بسان مادرت با شفیعان درگاه الهى به زمزمه مى‏نشینى:

ـ آقاجون! قربونت برم. خانم جون! فدات بشم؛ مى‏دونستم نگام مى‏کنى، مى‏دونستم جوابمو مى‏دى، مى‏دونستم هر کى صدات کنه، زود جوابش مى‏دى.

هوا کم کم روشن مى‏شود؛ تاریکى غم نیز در میان سپیدى لبخند خانواده، محو مى‏شود.


"لیلا اسلامی گویا"

برگرفته از کتاب داستان‏هایى از حضرت زینب(علیهاالسلام)، شهید احمد میرخلف‎زاده و قاسم میرخلف‎زاده.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد