سرت را پایین مىاندازى، طاقت این که سر بلند کنى و به چشمان مادر خیره شوى را ندارى. نگاهت را به گوشه تاقچه روى عکس پدر، که خیره نگاهت مىکند، ثابت مىکنى؛ این روزها عجیب دلِ گرفتهاى دارى!
هنوز نتوانستهاى باور کنى که براى همیشه، خانهنشین شدهاى. وقتى یادت مىآید که درس و مدرسه را براى همیشه مىخواهى ترک کنى، دلت مىسوزد. احساس مىکنى از نوک پا تا سرت تیر مىکشد و اندوهى عمیق تو را از بودن، پشیمان مىکند.
ـ فوزیه، دخترم! اینقدر به خودت فشار نیار، من تحمّل غصّههاى تو را ندارم.
نگاهت را بر مىگردانى؛ به گوشه اتاق که مادر نشسته خیره مىشوى؛ یک لحظه آرزو مىکنى کاش پاهایت رمقى در خود داشت و مىتوانستى بلند شوى، مىدویدى و مادر را در آغوش مىکشیدى!
سرت را پایین مىاندازى، طاقت این که سر بلند کنى و به چشمان مادر خیره شوى را ندارى. نگاهت را به گوشه تاقچه روى عکس پدر، که خیره نگاهت مىکند، ثابت مىکنى؛ این روزها عجیب دلِ گرفتهاى دارى!
هنوز نتوانستهاى باور کنى که براى همیشه، خانهنشین شدهاى. وقتى یادت مىآید که درس و مدرسه را براى همیشه مىخواهى ترک کنى، دلت مىسوزد. احساس مىکنى از نوک پا تا سرت تیر مىکشد و اندوهى عمیق تو را از بودن، پشیمان مىکند.
ـ فوزیه، دخترم! اینقدر به خودت فشار نیار، من تحمّل غصّههاى تو را ندارم.
نگاهت را بر مىگردانى؛ به گوشه اتاق که مادر نشسته خیره مىشوى؛ یک لحظه آرزو مىکنى کاش پاهایت رمقى در خود داشت و مىتوانستى بلند شوى، مىدویدى و مادر را در آغوش مىکشیدى!
آب دهانت را قورت مىدهى. بغضى سنگین، گلویت را مىفشارد. مىخواهى چیزى به مادر بگویى؛ مىخواهى چیزى بگویى و درد مادر را کمى تسکین دهى. زبان در دهانت نمىچرخد. پرده اشک جلوى چشمانت را مىگیرد و چهره شکسته و خسته مادر را تار مىبینى.
مادر خیره نگاهت مىکند. زیر لب چیزهایى را زمزمه مىکند. دلت برایش مىسوزد؛ آرزو مىکنى کاش هرگز نبودى! مادر این روزها غصّههاى زیادى برایت خورده بود؛ شبها تا دمیدن آفتاب با چشمانى اشکبار برایت دعا کرده بود، احساس شرم مىکنى، فکر مىکنى «بودنت» تنها غصّه دادن به مادر است. آه سردى از گلو بیرون مىدهى، چشمانت را براى لحظهاى مىبندى.
ـ انگار قسمت من این بوده! با سرنوشت که نمىشه جنگید؛ شما هم غصّه من را نخورید، خداى ما هم بزرگه.
مادر تکانى به خودش مىدهد؛ قامتش را خمیدهتر از همیشه مىبینى؛ نزدیکت مىآید. مىخواهى بلند شوى، اما پاهایت رمقى در خود نمىبیند که همراهیت کند.
مادر دست روى شانهات مىگذارد. چشم به چهره مادر مىدوزى، چشمانش خیسِ اشک مىشود. دستان سردت را توى دستان لرزانش مىگیرد.
ـ شرمندهام دخترم! دیگر نمىدونم چه کار کنم؟ به کدوم دکتر نشانت دهم؟
سرت را پایین مىاندازى، احساس تشنگى مىکنى؛ مىخواهى از مادر جرعهاى آب بگیرى، اما مىبینى آب هم نمىتواند عطشت را از بین ببرد.ـ علاج من مادر! علاج من فقط دست خانم زینب هست و بس.
و بعد در حالى که اشک در چشمانت حلقه زده، مىگویى:
ـاین روزها، مال اونه، صاحبش اونه. تو رو قسمت مىدم به حقّ این روزها منو ببرید حرم خانم. دیگر کارى به کار من نداشته باشید؛ خانم خودش مىدونه از مهمونش چه جور پذیرایى کنه.
مادر چیزى نمىگوید، دست روى زمین مىگذارد و به زحمت بلند مىشود.
ـ محسن، محسن پسرم!
ـ بله مادر! چیزى شده، اتفاقى افتاده؟
مادر با دست اشاره به تو مىکند:
ـ محسن جان، پسرم! امشب شب عزیزیه، فوزیه را بردارید ببرید به شام، شاید بىبى زینب خودش یه نظرى به حال دخترم بکنه.
محسن نگاهت مىکند؛ سرت را پایین مىاندازى تا نگاهت با نگاه محسن گره نخورد.
ـ خواهر! تو خودت خواستى برى شام؟
با تکان دادن سر، به برادر مىفهمانى که دلت هواى شام کرده و خودت خواستهاى. محسن از جا بلند مىشود:
ـ آخه تو را با این حال چگونه از شهر حلب تا شام ببریم؟ راهِ کمى نیست. تازه، تو را نمىتوانیم با این حالى که دارى، تکونت بدیم!
از حرف محسن دلخور مىشوى:
ـ داداش! تو رو به خدا، دلم یه ندایى مىده. منو ببرید حرمش تا شفامو از خودش بگیرم.
محسن کنار پنجره مىرود و از پشت شیشه کدر، چشم به حیاط مىدوزد. صداى نوحه و عزادارى از بلندگو بلند مىشود و سکوت خانه را به هم مىزند. محسن نفس عمیقى مىکشد:
ـ اگر قراره شفات بده، اگه مىخواد نظرى به تو بکنه، تو همین گوشه که خوابیدى، همین جا که هستى، شفات مىده. اینو بدون هر جا باشى، شفا مىگیرى.
محسن حرفش را که به اتمام مىرساند، با عجله از اتاق خارج مىشود، صدایش را مىشنوى که مىگوید:
ـ مامان! زنجیر منو کجا گذاشتى؟ دیشب که از هیأت اومدم، گذاشته بودم روى تاقچه.
دستت را از زیر لحاف بیرون مىآورى؛ دسته زنجیر را که از عرق کف دستت خیس شده، مىبینى. آخه دیشب از همان لحظه که محسن زنجیر را روى تاقچه گذاشته بود، از مادر خواسته بودى آن را برایت بیاورد. تا صبح، چشم به زنجیر دوخته بودى؛ بارها از خود پرسیده بودى: چندین بار این زنجیر با سوز سینه و اشک برادر بالا و پایین آمده بود؟ دلت مىخواست بلند مىشدى پیراهن برادر را کنار مىزدى و کبودىهایى که زنجیر از خود به جاى گذاشته بود را مىدیدى. صداى مادر توجهات را به خود جلب مىکند:
ـ فوزیه! زنجیر را دیشب دادم دستت، کجا گذاشتى؟
تکانى به خودت مىدهى، دستت را بالا مىآورى و زنجیر را به مادر مىدهى.
ـ مامان! شما برید، دلم مىخواد تنها باشم. برید مهمون حسین مظلوم و غریب شوید؛ واسم دعا کنید، دعاى شما مستجاب مىشه.
حرفایت همچون تیرى، دل مادر را مىسوزاند. سر بر مىگرداند تا اشکش را نبینى. شانههایش که تکان مىخورد، مىفهمى که مادر دلسوختهتر از توست.
تاریکى، فضاى اتاق را در بر مىگیرد. چشم مىچرخانى، چیزى نمىبینى؛ تنها نورى که دلت را روشن مىکند، نور ماه است. صداى گریه و سینه زنى از توى کوچه به گوشت مىرسد. مىخواهى بلند شوى و از پشت پنجره چشم به عاشقانى بدوزى که به عشق حسینشان آمدهاند و عزادارى مىکنند.
دستانت را روى زمین مىگذارى و خودت را به سوى پنجره مىکشانى. دردى توى بدنت مىپیچد؛ لرزه بر بدنت حاکم شده و با سر بر زمین مىافتى. درد پاهایت شدّت مىگیرد. اتاق با تمامى وسایلش دور سرت به چرخش در مىآید. تحمّلت را از دست مىدهى، بغض سنگینى که در این چند روزه گلویت را مىفشارد و به خاطر مادرت کنترل کردهاى، مىشکند. فریاد بلندى مىزنى؛ چشمهایت را مىبندى:
ـ یا حسین! قربون غریبىات برم؛ قربون مظلومىات برم. مظلومى که به خاطر مظلومیتش، به خاطر تنهایىاش، کوچکترین فرزندش را جلوى تیر دشمن گرفت؛ از دشمن براى فرزند شش ماهاش آب خواست. تو را به همون فرزندت قسم مىدم، بر لباى تشنهاش و گلوى خشکیدهاش! کمکم کن، نجاتم بده. من دیگر تحمّل ندارم.
انگار کبوتر دلت در حرم بىبى به پرواز درآمده؛ دست توسّل به سمت ضریح گرفتهاى و با نالهاى جانسوز، عرضه مىدارى:
ـ زینب جان! دلم گرفته؛ خانم جون! دارم دق مىکنم، دارم خفه مىشم. دیگر طاقت ندارم، یا باید شفام بدى یا براى همیشه دعوتم کنى پیش خودت. تورو قَسم مىدم به بدن تکّه تکّه برادرت، به مظلومیت مادرت!
صداى گریهات آنقدر بلند مىشود که دیگر نه چیزى مىبینى و نه چیزى مىشنوى؛ خودت هم نمىدانى که چشمهایت گرمِ خواب شده است!
صداى اذان صبح توى گوشت مىپیچد. چشمهایت را نیمهباز مىکنى، دلت با شنیدن آواى دلنشین «مؤذّن» آرام مىشود. مىخواهى بلند شوى، نمىتوانى؛ مىخواهى وضو بگیرى و نمازت را به جا بیاورى. یکباره احساس مىکنى کسى دستتو گرفته؛ صداى مهربان و دلنشینى مىشنوى که به تو مىگوید:
ـ بلند شو؛ برخیز فوزیه!
چیزى نمىفهمى، ندایى از عمق دلت مىگوید: «دستش را بگیر و بلند شو.» دستش را محکم به دست مىگیرى؛ بدون اینکه خودت بدانى چه شده، از جا بلند مىشوى. انگار از یاد بردهاى که پاهایت طاقت نگه داشتن جسم سنگینت را ندارد!
باورکردنش برایت مشکل است. هنوز نمىدانى خواب هستى یا بیدار. چشم در اطراف مىچرخانى، کسى را نمىبینى؛ قدمهایت را آهسته بر مىدارى. چشمت به مادرت مىافتد که گوشهاى به خواب رفته. احساس سبکى مىکنى؛ آنقدر سبک شدهاى که مىخواهى پرواز کنى. ناخودآگاه لبانت حرکت مىکند:
ـ اللّه اکبر، اللّه اکبر، لا اله الاّ اللّه. خدایا! شکرت، قربونت برم خانم.
و سپس با دیدگانى بارانى و لبى پرتبسّم مىگویى:
ـ مامان! پاشو ببین خانم زینب شفام داد. پاشو ببین دستامو گرفت. ببین دیگه فلج نیستم. مامان! چشماتو باز کن.
مادر بیدار شده و حیرت زده نگاهت مىکند. چشمانش را با دست مىمالد. انگار هنوز شفاى دخترش را باور نکرده است. خودت را در آغوشش مىاندازى، مادر نیز تو را در آغوش مىفشارد و بوسه بارانت مىکند. گاه دستانش را به سوى آسمان بلند کرده، و زبان به شکر مىگشاید و همچنان با شوق، نگاهت مىکند.
سیلاب اشک، صورتت را خیس مىکند. به تصویر و قاب عکس «کربلا» نگاه مىکنى و بسان مادرت با شفیعان درگاه الهى به زمزمه مىنشینى:
ـ آقاجون! قربونت برم. خانم جون! فدات بشم؛ مىدونستم نگام مىکنى، مىدونستم جوابمو مىدى، مىدونستم هر کى صدات کنه، زود جوابش مىدى.
هوا کم کم روشن مىشود؛ تاریکى غم نیز در میان سپیدى لبخند خانواده، محو مىشود.
"لیلا اسلامی گویا"
برگرفته از کتاب داستانهایى از حضرت زینب(علیهاالسلام)، شهید احمد میرخلفزاده و قاسم میرخلفزاده.