اشارهای به کرامات امام حسن مجتبی علیه السلام
حذیفة بن یمان نقل میکند که روزی بر بلندای کوهی، درمجاورت پیامبر بودیم و امام حسن علیه السلام که کودکی خردسال بود، با وقار و طمانینه در حال راه رفتن بود. پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند: «ان جبرئیل یهدیه و میکائیل یسدده و هو ولدی والطاهر من نفسی و ضلع من اضلاعی هذا سبطی و قرة عینی بابی هو; همانا جبرئیل او را همراهی میکند و میکائیل از او محافظت مینماید و او فرزند من و انسان پاکی از نفس من و عضوی از اعضأ من و فرزند دختر و نور چشم من است. پدرم فدای او باد.»
پیامبر صلی الله علیه و آله ایستاد و ما هم ایستادیم، ایشان به امام حسن علیه السلام فرمود: «انت تفاحتی و انت حبیبی و مهجة قلبی; تو ثمره من و محبوب من و روح و روان منی.»
در این هنگام یک مرد اعرابی به سوی ما میآمد، حضرت صلی الله علیه و آله فرمود: مردی به سوی شما میآید که با کلامی تند با شما سخن میگوید و شما از او بیمناک میشوید. او سؤالهایی خواهد پرسید و در کلامش درشتی و تندی است.
اعرابی نزدیک شد و بدون اینکه سلام کند گفت: کدام یک از شما محمد است؟ گفتیم: چه میخواهی؟ پیامبر صلی الله علیه و آله به او فرمودند: «مهلا; آهسته [ای اعرابی].» او که از این برخورد، پیامبر صلی الله علیه و آله را شناخت گفت: «یا محمد! لقد کنت ابغضک و لم ارک والآن فقد ازددت لک بغضا; ای محمد! درگذشته کینه تو را به دل داشتم ولی تو را ندیده بودم و الآن بغضم نسبت به تو بیشتر شد.»
پیامبر صلی الله علیه و آله تبسم کردند، ما خواستیم به اعرابی حمله کنیم که آن حضرت با اشاره ما را منع فرمودند. اعرابی گفت: تو گمان میکنی پیامبری؟ نشانه و دلیل نبوت تو چیست؟ رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند: «ان احببت اخبرک عضو من اعضائی فیکون ذلک اوکد لبرهانی; اگر دوست داشته باشی عضوی از اعضأ من به تو خبر دهد تا برهانم کاملتر شود.»
اعرابی پرسید: مگر عضو میتواند سخن بگوید؟ پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «نعم، یا حسن قم; آری، ای حسن! برخیز.» آن مرد امام حسن علیه السلام را به خاطر کودکیش، کوچک شمرد و گفت: پیامبر فرزند کوچکی را میآورد و بلند میکند تا با من تکلم کند. پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند: «انک ستجده عالما بما ترید; تو او را به آنچه اراده کردهای دانا خواهی یافت.» امام حسن علیه السلام شروع به تکلم کرد و فرمود: «مهلا یا اعرابی!
ما غبیا سألتَ وابن غبی بل فقیها اذن و انت الجهول
فان تک قد جهلت فان عندی شفأ الجهل ما سال السؤول
و بحرا لاتقسمه الدوالی تراثا کان اورثه الرسول
آرام باش ای اعرابی! تو انسانی کند ذهن و فرزند شخص کند ذهن سؤال نکردی، بلکه از یک فقیه و دانشمند سؤال کردهای ; ولی تو جاهل و نادانی.
پس اگر تو نادانی، همانا شفای جهل تو نزد من است; زمانی که سؤال کنندهای سؤال کند. دریای علمی نزد من است که آن را با هیچ ظرفی نمیتوان تقسیم کرد و این ارثی است که پیامبر صلی الله علیه و آله از خود به جای گذاشته است.»
سپس فرمودند: «لقد بسطت لسانک و عدوت طورک و خادعت نفسک غیر انک لاتبرح حتی تؤمن ان شأ الله; هر آینه زبانت را باز کردی و از حد خود فراتر رفتی و خود را فریفتی، ولی از اینجا نمیروی مگر اینکه ایمان میآوری، اگر خدا بخواهد.»
بعد از آن، امام علیه السلام جزء به جزء وقایعی را که برای او اتفاق افتاده بود، بیان کرد و فرمود: «شما درمیان قومتان اجتماع کردید وگمان کردید که پیامبر صلی الله علیه و آله فرزندی ندارد و عرب هم از او بیزار است، لذا خون خواهی ندارد و تو خواستی او را بکشی و نیزهات را برداشتی، ولی راه بر تو سختشد، در عین حال از تصمیم خود منصرف نشدی و در حال ترس و واهمه به سوی ما آمدی. من به تو از سفرت خبر میدهم که در شبی صاف و بدون ابر خارج شدی، ناگهان باد شدیدی وزیدن گرفت و تاریکی شب بیشتر شد و باران شروع به باریدن کرد و تو با دلتنگی تمام باقی ماندی و ستارهای در آسمان نمیدیدی تا بواسطه آن راه را پیدا کنی....»
مرد عرب با تعجب گفت: «من این قلت یا غلام هذا، کانک کشفت عن سوید قلبی و لقد کنت کانک شاهدتنی و ما خفی علیک شیء من امری و کانه علم الغیب; ای کودک! این خبرها را از کجا گفتی؟ تو از تاریکی و سیاهی قلب من پرده برداشتی، گویا تو مرا نظاره کرده بودی و از حالات من چیزی بر تو مخفی نیست; چنان که گویی این علم غیب است.»
سپس آن مرد به دست امام حسن علیه السلام مسلمان شد و رسول گرامی اسلام صلی الله علیه و آله مقداری قرآن به او آموخت و او از پیامبر صلی الله علیه و آله اجازه گرفت و به سوی قوم و قبیله خود بازگشت و عدهای را به دین اسلام وارد کرد.
بعد از آن، هر موقع که امام حسن علیه السلام را میدیدند، خطاب به ایشان میگفتند: «لقد اعطی مالم یعط احد من الناس; همانا به امام حسن علیه السلام نعمتی عطا شده که به احدی داده نشده است.»
بحارالانوار، مجلسی، همان، ج43، ص333 - 335.