کتاب: سیره معصومان ج 3 ص 397 نویسنده: سید محسن امین مترجم: على حجتى کرمانى شیخ
مفید در پایان گفتارى که از او نقل شده است مىنویسد: پس حاضران از نزد
پیامبر برخاستند و تنها عباس و على بن ابیطالب و خانواده او باقى
ماندند.عباس به آن حضرت عرض کرد: اى رسول خدا اگر خلافت پس از تو در میان
ما باقى است، ما را بدان مژده بده و اگر مىدانى که دیگران در این کار بر
ما چیره مىشوند سفارشى به ما کن. پیامبر
پاسخ داد: «شما پس از من ناتوان خواهید بود.»آن گاه ساکتشد.پس آنان
برخاستند و گریه کردند و از ادامه حیات آن حضرت نومید شدند.چون از حضور
پیغمبر خارج شدند پیامبر فرمود: برادرم على بن ابیطالب و عمویم را به نزد
من بازگردانید.پس کسى را به دنبال آن دو فرستادند و چون هر دو بر بالین
پیامبر حاضر شدند آن حضرت فرمود اى عمو!آیا وصیت مرا بر عهده مىگیرى و به
وعدههاى من وفا مىکنى و دین مرا ادا مىنمایى؟ابن عباس گفت: اى رسول
خدا!عموى تو پیرمردى است عیالوار و تو کسى هستى که در جود و بخشش با نسیم
همسنگى.تو به مردم وعدههایى دادهاى که عمویت توان برآوردن آنها را
ندارد.پیامبر با شنیدن پاسخ عباس به على روى کرد و گفت: اى برادر!آیا تو
وصیت مرا مىپذیرى و به وعدههاى من عمل مىکنى؟و دین مرا ادا مىکنى؟و آیا
پس از من به امور خانوادهام رسیدگى مىکنى.على پاسخ داد: آرى اى رسول
خدا!فرمود: پس به نزدیک من آى.على پیش رفت و پیامبر او را به خود چسبانید و
انگشتریش را از دستبیرون کرد و فرمود: این را بگیر و به دستخود کن و
شمشیر و زره و همه لباسهاى جنگى خود را درخواست کرد و به على داد. همچنین
آن حضرت دستمالى را که در هنگام جنگ به شکم خود مىبست طلبید و چون آن را
برایش آوردند به امیر المؤمنین سپرد و به او فرمود: به نام خدا به خانه خود
برو. چون فردا شد، کسى را اجازه ورود به خانه پیامبر نمىدادند و بیمارى
آن حضرت شدت یافت.