«بسم الله الرحمن الرحیم »
غربت مظلومانه سفیر کربلا مسلم بن عقیل
گویی ورق برگشت و زمانه به تلخی گرائید.
کوفهای که برای مسلم وطن شده بود اینک غربتسرا گشته است هیچ کسی او را نمیشناسد.
نه اینکه نمیشناسد که همه خود را به نشناختن زدهاند.
آه از غریبی در وطن!
مسلم در پی یافتن خانهای است که شب را در آن به روز آورد و در پناه آن مصون بماند.
در کوچهها غریبانه میگردد بیآنکه بداند به کجا میرود.
سر از محله «بنی بجیله» در آورد. همه درها بسته بود و هر کسی سودای سلامت و
آسایش خویش را در سر داشت. زنی به نام «طوعه» جلوی خانهاش ایستاده است و
نگران و منتظر پسرش است. طوعه شیعه و هوادار مسلم بود. اما چه سود که این
غریب و آواره کوچهها را نمیشناخت. مسلم جلو رفت و سلام داد و جرعهای آب
طلبید. زن آب آورد. مسلم نوشید و ظرف به طوعه بازپس داد. زن دید او هنوز
ایستاده است.پس پرسید: ای مرد مگر آب نخوردی؟ مسلم گفت: آری! زن گفت: پس به
خانه و نزد خانوادهات برو! مسلم سکوتی کرد و گفت: من در این شهر
کاشانهای ندارم! مگر تو کیستی؟ من مسلم بن عقیلم. پیرزن مسلم را با کمال
احترام به خانه دعوت کرد و از او پذیرایی نمود.مسلم آن شب را غذا نخورد.
شب را به عبادت و نجوای عاشقانه با خدای خویش سپری کرد.
سحرگاهان اندکی خواب چشمانش را ربود.
او در خواب امیرالمؤمنین را دید و مشاهده کرد که شهد شرین شهادت را نوش کرده و میهمان سفره مولایش علی شده است.
آن شب لحظهها برای مسلم طور دیگری معنا میشد.
گویی شب قدر بود.
شب آخر، شب وصال همیشگی!
پسر پیرزن کار خودش را کرد. او دین و دنیای خویش را فروخت و مسلم را به دست گرگان زمانه سپرد.
بکر بن حمران احمری کسی که کینه مسلم را در دل داشت و به وسیله او مجروح شده بود. مسلم را به بالای دارالاماره برد،
اما آن مرد خدایی خم به ابرو نمیآورد و ذکر خدا میگفت و بر پیامبر و فرشتگان الهی درود میفرستاد و میگفت:
خدایا! تو خود میان ما و این فریبکاران نیرنگباز که دست از یاری ما کشیدند، حکم کن!
آری! شکوه و عظمت مسلم در آن اوج و بر فراز آن سکوی شهادت و معراج دیدنی بود.
گر چه آنان، این قهرمان اسیر و دست بسته را با تحقیر و توهین برای کشتن به
بالای دار الاماره بردند لیکن عزت مرگ شرافتمندانه در راه حق، چیز دیگری
است