حجه الاسلام یحیی طهرانی از ثقه الاسلام میرزا ابوالحسن طالقانی نقل فرموده:
با جمعی از رفقاء از کربلای معلی به شهر سامرا برمی گشتیم.
هنگام ظهر به قریه «دجیل» رسیدیم. جهت صرف نهار و استراحت تا عصر در این قریه ماندیم. به شیخ محمد حسن، طلبه سامرائی، برخوردیم که با طلبه دیگری در حال تهیه ناهار بودند. طلبه همراه شیخ محمد حسن در حال خواندن تورات به زبان عبری بود.
تعجب کردم. از شیخ پرسیدم: این شیخ کیست؟ زبان عبری را از کجا می داند؟ گفت: جدید الاسلام است. قبلاً یهودی بوده، جریان مسلمان شدنش را پرسیدم آن طلبه گفت: من از یهود خیبر بودم.
در خیبر کتابخانه ای قدیمی بود و توراتی از گذشتگان که بر روی پوست نوشته بود، داخل اتاقی مقفل در این کتابخانه بود. پیشینیان سفارش کرده بودند که قفل این درب باز نشود تا کسی این تورات را مطالعه نکند. و مشهور بود که هرکس به این تورات نگاه کند مغزش عیب پیدا می کند و دیوانه و خل می شود و خصوصاً در مورد جوانها تاکید بیشتری می شد.
من و برادرم به فکر افتادیم که این تورات را ببینیم. نزد کلیددار آن حجره مخصوص رفتیم و خواهش کردیم درب مقفل را باز کند. او نخست امتناع کرد، ولی به مقتضای «الانسان حریص علی ما منع» اصرار ورزیدیم و پول زیادی به او دادیم تا راضی شد.
ما در ساعت معینی وارد اتاق گشته و مشغول مطالعه تورات شدیم. صفحه مخصوصی در آن جلب نظر می کرد که به دقت خواندیم. در آن صفحه نوشته شده بود که پیغمبری در آخرالزمان از اعراب مبعوث می شود و تمام خصوصیات اوصاف و نام و نشان و نسب و خصلت او را بیان کرده بود. اوصیای پیغمبر را نیز که 12 نفر بودند با اسم و رسم نوشته بود.
من به برادرم گفتم: باید از این صفحه رونوشت برداریم و درباره این پیغمبر تفحص کنیم. خلاصه شیفته این پیغمبر شدیم و تمام فکرمان مشغول پیدا کردن این پیغمبر بود. سرزمین ما از عبور و مرور دور بود و با خارج از شهرمان کمتر تماس داشتیم.
سرانجام روزی چند تاجر از مدینه وارد شهر ما شدند. مجرمانه با یکی دو نفشان گفتوگو کردیم. متوجه شدیم پیامبری که نامش را در تورات خوانده بودیم آمده است و به حقانیت اسلام یقین کردیم، ولی جرات نداشتیم در این باره با کسی سخن بگوییمت. با برادرم تصمیم گرفتیم فرار کنیم. فکر کردیم اگر به مدینه که مسلمان نشین است برویم، چون نزدیک خیبر است، یهودیان برایمان ایجاد مزاحمت می کردند.اسم موصل و بغداد را شنیده بودیم. چون پدرمان تازه مرده بود و برای خود وصی معین کرده بود نزد او رفتیم. دو مادیان و مقدار پول از او گرفتیم. سوار شدیم و به سوی عراق حرکت کردیم وقتی وارد موصل شدیم به کاروان سرائی رفتیم و شب را در آن جا ماندیم.
فردا صبح دو نفر مادیان را با اصرار از ما خریدند. فکر کردیم به بغداد برویم. از طرفی از رفتن به بغداد وحشت داشتیم. چون دائی ما، یهودی بود و در بغداد به تجارت مشغول بود و امکان داشت از فرار ما با خبر شود. به هر حال، به بغداد رفتیم و در کاروان سرائی جا گرفتیم. روزی صاحب کاروانسرا که پیرمردی بود وارد اتاق ما شد. به او گفتیم ما مسلمان شده ایم. ما را نزد عالم مسلمانان ببر. او دست بر دیدگانش گذاشت و گفت: برویم.
سه نفری وارد منزل قاضی بغدد شدیم. قاضی ابتدا راجع به توحید سپس درباره پیامبر اسلام (ص) صحبت کر. وی خلیفه و جانشین پیغمبر را عبدالله بن ابی قحاقه( ابوبکر) معرفی کرد. من گفتم عبدالله کیست؟ این نام مطابق کتاب ما نیست، قاضی گفت: ابوبکر کسی است که دخترش همسر پیغمبر است .
من گفتم: در تورات خواندم که خلیفه پیغمبر کسی است که دختر پیغمبر همسر اوست. قاضی از شنیدن این سخن من، رنگش متغیر شد و سخت برآشفت . گفتت: این رافضی را بیرون کنید! من و برادرم را کتک زدند و بیرون کردند. به کاروان سرا آمدیم صاحب کاروان سرا هم از جریان ما حیران شده بود و به ما اعتنائی نمی کرد.
نمی دانستیم رافضی یعنی چه؟ شب شد و خوابیدیم. فردا صبح، صاحب کاروان سرا را صرا زدیم. گفتیم: شاید قاضی معنی سخن مار را نفهمیده نمی دانیم رافضی یعنی چه؟
او گفت: هرچه قاضی می گوید، قبول کنید! گفتیم این چه حرفی است ما برای پیدا کردن اسلام دست از شهر و دیار خویشان خود کشیده ایم و هیچ غرض و مرضی نداریم. باید حقیقت را پیدا کنیم، گفت: بیایید دو مرتبه با هم نزد قاضی برویم با هم نزد قاضی رفتیم، به او گفتیم: ما شهر و دیار خود را گذاشته و در جستوجوی حقیقت هستیم. ما مشخصات پیامبر و اوصیای او را در تورات قدیمی خوانده ایم، ولی عبدالله بن ابی قحانه (ابوبکر) در آن جا نبود. قاضی گفت: پس چه بود گفتیم نوشته بود خلیفه اول پیامبر کسی است که داماد و پس عموی اوست، هنوز حرفم تمام نشده بود که قاضی، کفشش را در آورد و تا توانس بر سر و صورتمان کوبید. به زحمت خود را از چنگ او بیرون کشیدم. برادرم در همان لحظه اول فرار کرد. من با سر و صورت خونین می دویم . نمی دانستم به کجا می روم. کنار دجله رسیدم. از شدت ضعف نشستم و بر گزفتاری و غربت و گرسنگی و ترس و تنهائی خود گریستم.
ناگاه جوانی را دیدم که جامه سفید که جامه سفید در بو و دو کوزه خالی در دست داشت. شاید می خواست از نهر آب بردارد. نزدیک من آمد و نشست. وقتی سرو صورت مرا دید، پرسید: چطوری؟ گفتم: غریبم، از یهود خیبرم، و قصه خود را بیان کردم. فرمود: می خواهی برایت تورات بخوانم. عرض کردم : بله .
این جوان شروع به خواندن تورات به زبان عبری کرد به نحوی که من گمان کردم که آن تورات خطی که روی پوست نوشته شده و در خیبر بود، نوشته ایشان است.
گفتم: اسلام آورده ام و با برادرم به هزار زحمت به این جا آمدیم که احکام اسلام را بیاموزیم، به خونهای سر و صورتم اشاره کردم و گفتم: با ما چنین کردند. جوان سفید پوش فرمود: از تو می پرسم: یهود چند فرقه اند گفتم: فرقه های بسیار.
فرمود: 71 فرقه شده اند. آیا همه بر حق اند؟
گفتم خیر
فرمود: نصاری چند فرقه اند؟
گفتیم: فرقه های مختلفند.
فرمود:72 فرقه اند. آیا همه برحقند؟
گفتم: خیر.
فرمود: ملت اسلام نیز 73 فرقه اند. فقط یک فرقه برحقند.
گفتم: جویای همان هستم. چه کنم؟ فرمود: از این طرفبه کاظمین برو به خدمت شیخ محمد آل یس برس، او حاجتت را بر می آورد.
یک دفعه این جوان از نظرم غایب شد. هرچه اطراف را نگاه کردم، اثری از او ندیدم.
فهمیدم از افراد عادی نبود، بلکه انسان غیبی بوده و یقین به هدایت یافتم. نیروئی پیدا کردم. به دنبال برادرم رفتم و او را یافتم. برای این که نام کاظمین و شیخ محمد آل یس را فراموش نکنم، مرتب این دو کلمه را تکرار می کردم.
برادرم پرسید: چه دعائی می خوانی؟ جریان را به او گفتم: خوشحال شد. آنگاه به کاظمین رفتیم و خدمت شیخ محمد آل یس شرفیاب شدیم. جریان را گفتم. شیخ بسیار گریست. ساعتی چشمان مرا می بوسید. می گفت: این چشمان نظر به جمال دل آرای ولی عصر (ارواحنا فداه) کرده. مدتی میهمان شیخ بودیم. تا اینکه خبردار شدیم جریان فرارمان به دائیمان در بغداد رسیده و دائی در جستوجوی ما است.
(ارواحنا فداه) اسن رو شیخ محمد آل سی ما را برای ایمنی بیشترمان به سامرا فرستاد. مدتی در سامرا بودیم. دائی اطلاع حاصل کرد و به حکومت وقت شکایت کرد که دو جوان از خاندان ما، اموال پدرشان را دزدیده اند و به سامرا رفته اند.
مرحوم آیت الله میرزای بزرگ فرمود: دائی شما برای ما اسباب زحمت فراوانی ایجاد کرده و می ترسم به شما صدمه ای وارد شود. بهتر است به حله بروید به دستور او به حله رفتیم و در آن جا مخفیانه مشغول تحصیل علوم دینی شدیم.
سه اربعین در جستوجوی مهدی (علیه السلام)
نقل است از اهل علم: «هرکس چهل روز عمل صالحی را به نیت دیدار صاحب الزمان (ارواحنا فداه) انجام دهد به دیدار امام زمان نائل می شود.
مرد ثروتمندی این قضیه را شنید و تصمیم گرفت چهل شب اطعام کند. در پایان اطعام شب آخر به او اطلاع دادند که شخصی درخواست غذا نموده است. او نیز چون عصبانی بود گفت: بگوئید غذا تمام شده . آن شخص گفت: بگویید در دیگ مقداری غذا باغی مانده است. از همان ته دیگ بدهید. صاحب طعام نیز گفت بگویید غذا نیست. مرد متقاضی غذا نیز رفت.
مرد ثروتمند هم به نزد عالم رفت و جریان را گفت. ایشان گفت: همان کسی که بعد از میهمانها آمد و درخواست غذا کرد، امام زمان (ارواحنا فداه) بود ولی چون عصبانی بودی و به درغ گفتی که غذا نیست از دیدارش محروم شدی.
سپس به او گفت: حالا برو مسجد غریبی را در محله ای پیدا کن و 40 روز آنجا را جاروب نما و چراغ روشن کن و نماز صبح بجا آور تا حضرت را ببینی . او هم چنین کرد و در روز چهلم وقتی که وارد مسجد شد دید کسی پیش از او این کارها را کرده و مشغول عبادت است. او به آن شخص اعتراض کرد و گفت: چرا چنین کردی؟ این کار به عهده من بوده. آن شخص گفت: من هم این کار را برای خدا کرده امامزاده. مرد ثروتمند نزد عالم آمد و جریان را گفت. عالم گفت همان کسی که به او اعتراض کردی امام زمان (علیه السلام) بود. بو تا اندازه ای مغرور و متکبری. حالا برو 40 روز در یکی از محله های کم آب نجف به تشنگان آب بده.
این مرد چهل روز وقتش را صرف آب دادن به مردم کرد. روز چهلم وقتی که از پله های آب انبار بالا می آمد شخصی از او درخواست آب کرد.
او آبی را که در آنجا بود نشان داده و گفت: مگر نمی بینی؟ برو بخور آقایی که درخواست کرده بود، خندید و آن مرد حواسش جمع شد که این آقا امام زمان (علیه السلام) است.
آری حضرت به خاطر تحمل زحمت سه اربعین سه لطف به او نمودند.
تشرف جوان ایرانی به همراه همسر آمریکائی اش
جوانی ایرانی در یکی از دانشگاههای آمریکا مهندسی درس می خواند.
یک دختر دانشجوی مسیحی در آنجا عاشق او شد و به او پیشنهاد ازدواج داد.
جوان گقت: امکانش نیست زیرا تو مسیحی هستی و من مسلمان.
دختر گفت: من مسلمان می شوم.
جوان گفت:اسلامی که از هوس به دست بیاید اسلام نیست.
دختر گفت: پس چگونه باید مسلمان شوم؟
گفت: باید اسلام را بشناسی. اگر آن را پسندیدی، مسلمان می شوی.
آنگاه دو کتاب مقدس قران و نهج البلاغه به زبان انگلیسی را به او داد و گفت: مطالعه کن و نظرت را بگو دختر حدود دو ماه آنها را مطالعه کرد و گفت: دین خوبی است و با عقل سازگاری دارد.
جوان گفت: اسلام عقیده نیست همراه با عمل است.
آنگاه نماز را به او آموخت و گفت فعلاً چهل روز نماز بخوان و حجاب را رعایت کن تا ملکه تو شود. پس از این که دختر 40 روز به دستورات عمل کرد آنها با هم عقد کردند.
جوان گفت:من پس از اتمام تحصیل باید به ایران بروم و در آنجا خدمت کنم. تو هم باید با من به ایران بیایی.
دختر هم قبول کرد. پس از مدتی وقت عزیمت به ایران رسید.
جوان گفت: ایام حج نزدیک است. بهتر است از این جا عازم مکه شویم. بعد از آن جا به ایران برویم. دختر نیز قبول کرد.
در بین راه و در مدت آشنائیشان بحث های زیادی در رابطه با امام زمان رد و بدل شد.
دختر می گفت: آخر امام غایب چه فایده دارد؟ امام باید حاضر باشد تا فایده داشته باشد.
شوهرش می گفت: امام پشتوانه دین و افراد است، ولی در پشت پرده. و موقعی که دین در خطر نابودی باشد، ظهور می کند و در جائی که انسانها مظطر شوند و متوسل، به آنها کمک می کند و با فریادشان می رسد. او مانند آتش نشانی است که در موقع ضرورت به کمک انسان می آید.
به هرحال دو نفری اعمال حج را انجام دادند. در موقع رمی جمره در صحرای منی یکدیگر را گم کردند. دختر چندان به زبان عربی و فارسی آشنائی نداشت. هرچه گشت نتوانست خیمه اش را پیدا کند. در جائی نشست و مشغول گریه شد و از امام زمان کمک خواست. شوهرش هم نگران و مایوس درب خیمه ایستاده بود و می گفت: بیچاره همسرم که دیگر او را نخواهم دید.
ناگهان دید همسرش با آقایی در حال صحبت کردن آمد.
آقا با دست اشاره کرد که: این است شوهر تو زن هم گفت: مرسی آقا خداحافظی کرد و رفت. مهندس از همسرش پرسید: چگونه مرا پیدا کردی.
گفت متوسل به امام زمان (ارواحنا فداه) شدم که این آقا آمد. پرسیدم: شما کیستید؟ فرمود: مهدی، با من به انگلیسی سخن می گفت و مرا به سوی خیمه آورد.