زمان در تب و تاب است. زمین در انتظار هدیهای آسمانی است. ملکوتیان در تدارک شور و شعف و شادمانی هستند. لحظاتی پر از احساس و شادی رقم میخورد و اندکاندک لحظه موعود فرا میرسد. یازدهم شعبان سال 33 هجری قمری[1] از راه میآید. خانه امام حسین(ع) غرق نور و شادی میشود و لبخند مهر و شوق بر لبان لیلا نقش میبندد؛ چرا که فرزندی زیبا شبیه پیامبر خانه آنها را روشن ساخته است.
وقت نامگذاری این کودک آسمانی است. آنقدر علاقه پدر به مولای متقیان علیبنابیطالب(ع) زیاد است که میگوید: «اگر صد فرزند هم میداشتم، دلم میخواست همه را علی بنامم.» [2] تو فرزند بزرگ این خانواده پر نوری ، و تو را پدر «علیاکبر» مینامد.
نیایَش از بهترین انسانهاست. نسبش از ابراهیم خلیل الله است تا به رسول خاتم؛ همه از پاکان و صالحان. از خاندان وحی و مهبط ملائک است. مادرش نیز لیلا، از قبیله ثقیف[3] از خانوادهای نجیب و شریف است.
روزی مردی نصرانی وارد مسجد النبی شد. مسلمانان به او گفتند بیرون برو که تو مردی نصرانی هستی، ولی او گفت: دیشب در عالم خواب پیامبر اعظم(ص) را دیدم و به دست ایشان مسلمان شدم. اکنون آمدهام اسلام خود را بر یکی از نزدیکان پیامبر عرضه دارم و بیعت خود را تجدید کنم. مردم او را به امام حسین(ع) راهنمایی کردند. وقتی خدمت امام رسید، خود را به پای ایشان اندخت تا قدمهای مبارکش را ببوسد. سپس جلسهای در محضر امام حسین(ع) تشکیل شد و آن مرد خواب خود را برای ایشان بازگفت. آنگاه حضرت، فرزند خود علیاکبر را که نقابی بر صورت مبارک داشت، فراخواند و سپس نقاب را از روی فرزند برداشت. وقتی چشم آن مرد به جمال علیاکبر افتاد، بیهوش گردید. امام حسین(ع) دستور داد آب به صورتش پاشیدند تا به هوش آمد. آنگاه امام رو به او کرد و فرمود: آیا پسرم علیاکبر شبیه به جدم رسول الله است؟ آن مرد گفت: آری، به خدا قسم شبیه به پیامبر است. سپس امام حسین(ع) به او فرمود: اگر تو نیز فرزندی مانند فرزند من داشته باشی و خاری به بدن او اصابت کند و خراشی بردارد، چه میکنی؟ آن مرد گفت: ای آقا و مولایم! فوراً میمیرم. در این زمان امام حسین(ع) فرمود: به تو خبر میدهم که این فرزندم را میبینم که در برابر چشمم، با شمشیرها قطعه قطعه میشود و پاره پاره میگردد. [4]
در میانه راه وقتی امام بر روی اسب به خوابی کوتاه فرو رفت و برخاست، فرمود: «انّا لله و انّا الیه راجعون و الحمدلله رب العالمین».
علی اکبر پرسید: «جان من به فدایتان پدرجان! چرا استرجاع فرمودید و چرا خدای را سپاس گفتید؟»
امام نگاهش را به نگاه علیاکبر دوخت و فرمود: «لحظهای خواب مرا در ربود و سواری را دیدم که پیام مرگمان را با خود داشت. میگفت این قوم روانند و مرگ نیز در پی ایشان. دریافتیم که جانمان بشارت رحیل میدهد».
علیاکبر مژگان سیاهش را فروافکند. با نگاه به دستهای پدر بوسه زد و گفت: «پدرجان! خدا هماره نگاهبانتان باد! مگر نه ما برحقیم؟!»
پدر فرمود: «چرا پسرم! قسم به آنکه جانمان در ید قدرت اوست و بازگشتمان به سوی او، ما حقیقت محضیم».
پسر عرضه داشت: «پس چه باک از مرگ، پدر جان».
از این کلام با صلابت پسر، لبخندی شیرین بر لبهای پدر نشست. نه؛ تمام صورت پدر خندید، حتی چشمهایش و فرمود: «خداوند برترین پاداش پدر به فرزند را به تو عنایت کندای روشنای چشم من!»[5]
پدرت میفرمود: «تجلی وجود جدم را آنقدر در تو ـای پسرم ـ آشکارا میبینم که هرگاه دلم برای او تنگ میشود، به تو مینگرم. [6]حال که از پدر اذن میخواهی تا به میدان بروی، لحظهای درنگ نمیکنم و اذن میدان به تو میدهم. اکنون که رضای خداوند در نبرد ما و کشته شدن ماست، نمیخواهم بیندیشم که چهقدر به تو دلبستهام».[7]
عازم میدان بودی و میخواستی وداع کنی. اهل بیت از خیمهها بیرون آمدند و گرد تو جمع شدند. چهطور میتوانستند با تو وداع کند. در حالی که پیامبر را در خاطرهها زنده میکردی. راضی نمیشدند تا تو به میدان بروی. چاره این وداع به دست حسین(ع) بود، آنگاه که فرمود: «علیرا رها کنید. به درستی که او، غرق در خدا و کشته راه خداست». [8]
از اسب به زمین افتادی و پدرت را صدا زدی و حسین با شتاب خود را به بالین تو رساند. آنگاه که پیکرت را قطعه قطعه و غرق در خون دید، بیاختیار بر زمین نشست و صورت بر صورت تو نهاد و به طور غیر منتظره و با صدای بلند گریه نمود و تا مدتی چهره بر چهرهات گذاشته بود.[9]
چهر عالمتاب بنهادش به چهرشد
جهان تار از قران ماه و مهر
سرنهادش بر سر زانوی ناز
گفت کای بالیده سرو سرفراز
این بیابان جای خواب ناز نیست
کایمن از صیاد تیرانداز نیست
تو سفر کردی و آسودی ز غم
من در این وادی گرفتار الم[10]
در زیارتنامهات میخوانیم: «سلام بر توای صدیق و شهید بزرگوار و سید پیشتاز که با سعادت زیستی و با شهادت درگذشتی و از دست رفتی و از دنیا جز عمل صالح بهرهای نگرفتی و در زندگی جز به سودای پر سود آخرت نپرداختی»، [11] و چگونه اینچنین نباشد آن جوانی که شبیهترین مردم به پیامبر و تربیتیافته دو سید جوانان اهل بهشت است.
و عصاره خلقت، حضرت ولی عصر(عج) نیز اینگونه زائر توست: «سلام بر توای علیاکبر، اول فدایی از بهترین نسل ابراهیم خلیل. [12] شهادت میدهم که تو از هر کس اولی به خدا و رسولش هستی، و خداوند ما را به زیارت تو و رفاقت جد و پدر و عمو و برادر و مادر مظلومهات، موفق بدارد. من از دشمنان و کشندگان تو بیزارم و از خداوند میخواهم با تو در نعیم ابدی بوده و همیشه از دشمنانت دور باشم. سلام و رحمت خدا بر تو باد». [13]
نوزاد را در آغوش گرفت. پارچه سفید را از صورتش کنار زد و پیشانی روشنش را بوسید. به چشمهای سیاه و کوچکی که بیهدف همه جا را نگاه میکرد، خیره شد. دستهای سفید و مشت شده نوزاد را در دستش گرفت. این نگاهها، این چهره، این چشمها، این لب و دهان کوچک، برایش آشنا بود. اصلاً زینب با آنها بزرگ شده بود. نوزاد را در آغوش فشرد. چهقدر او را دوست میداشت. گویا آمده بود تا تمام خاطرات کودکیاش را برایش زنده کند. دلش برای آن روزها میتپید. لحظههایی که با برادر از خانه تا مسجد میدویدند و بعد جدشان او را از زمین بلند میکرد، میبوسیدش و روی شانههایش میگذاشت. این نوزد آینه بود، آینهای برای آن روزها. بوییدش، دستهایش را بوسید، نوزاد خندید. دستها و پاهایش را تکان داد، و بعد گریه کرد. گرسنهاش بود. او را در آغوشش فشرد و بعد به مادر سپرد. در دلش گفت: آمنه شدهای لیلا، برایم آینه آوردهای که در آن جدم را ببینم و روزهای خوش زندگیام زنده شود. و بعد زمزمه کرد: السلام علیک یا رسول الله. کودک در آغوش مادر آرام بود و شیر میخورد.
[1]. نک: ابراهیم بابایی آملی، جوانان بنیهاشم، قم، مؤسسه فرهنگی انتشارات طوبای محبت، زمستان 1383، چ 1، ص 16.
[2]. بحارالانوار، ج 44، ص 212.
[3]. حاج شیخ عباس قمی، منتهی الامال، قم، انتشارات هجرت، چ 15، ج 1، ص 568.
[4]. جوانان بنیهاشم؛ به نقل از: شفاء الصدور، ج 2، ص 350.
[5]. نک: سید مهدی شجاعی ، پدر، عشق و پسر، تهران، کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانا ن، 1384، چ 10، ص 32.
[6]. همان، ص 569.
[7]. سید بن طاووس در کتاب اللهوف علی قتلی الطفوف میگوید: وقتی علی اکبر به سوی پدر آمد و اجازه جنگ خواست، امام حسین(ع) بدون درنگ اذنش داد.
[8]. جوانان بنیهاشم، ص 51.
[9]. منتهیالآمال، ج 1، ص571.
[10]. همان.
[11]. منتهی الآمال، ج 1، ص 572.
[12]. بحارالانوار ، ج 98، ص 269(زیارت ناحیه مقدسه).
[13]. همان.