مدینه، منتظر بود لحظاتی را که می آمد و با خود اتفاق مبارکی می آورد
پیراهنی پر از ستاره بر تن کرده بود
ماه تابان، گردن آویزی بود روشن بر گردن آسمان.
مدینه، باران باران، خیس ثانیه هایی بود لبریز از شعف و سرور
آرامشی خاص در نگاهش موج می زد
نگاهش به آسمان بود چشم براه آن نور باهر، که می آید و هستی را روشن می کند
آسمان، چراغان بود
عرش، در تلآلوی نور خدا، آینه در آینه می درخشید
روشن بود ساق عرش
و گوشواره امامت بر آن تلألو داشت
نور بود و نور که پی در پی
می آمد زمین را با حضور خویش به آسمان پیوند زند
پدر، آرام تر از همیشه ایستاده بود
و هم چنان منتظر؛ با لبانی که مترنم به ذکر اوست؛ دوست.
می بیند خانه روشن می شود
از عطر سیب معطر می شود
و در مهد امامت نهمین طفل در آغوش عصمت و عزت، تولد می یابد
«محمد» آمد
تا موسی وار، دریای علم را بشکافد
عیسی گونه، حقیقت را جانی دیگر بخشد
آمد تا عالمان بزرگ را در برابر شکوه و عظمت علم خویش سر تسلیم فرود آورد
او آمد تا طعم شیرین رستگاری را به کام شیعیان بچشاند
او آمد تا نگین انگشتری امامت باشد
محمد آمد
تا معجزه محمدی دیگری را نشان دهد
ـ به طفلی طومار صدساله عالمان بی عمل را در هم بپیچد ـ
آمد تا جواد الائمه باشد؛ نور کرامت و لطف الهی را دیگر بار در چشم خانه دل های کور
بنمایاند.
آمد تا اتفاقی مبارک در مدینه امامت باشد
مدینه، منتظر بود
لحظاتی را که می آمد و عرش را بر زمین می آورد....